می گفت خیلی سال پیش تو دهاتمون دعوت شدیم به یه عروسی ، رسم شده بود که اول به بزرگترا ناهار بدن بعد به بچه های بیچاره . من و دوستم جزء اونایی بودیم که غذاها رو دست به دست رد میکنن. صدای قارو قورشکممون نذاشت این مسولیت خطیر رو به اتمام برسونیم این بود که با یه نقشه نه چندان حساب شده دست کردم توی یکی از ظرفها و دو تا سیخ کبابو برداشتم و با هم الفرار آقا یا خانومی که شما باشید تا آخر ده دنبالمون کردن و کبابها رو گرفتن ولی ما که کوتاه نیومدیم رفتیم سراغ قابلمه و چهار پنج سیخ برداشتیم و دور از چشمها اونم تو کاهدونی دلی از عزا در آوردیم.
قدیم بود و بعضی جهالتهای ناشی از عدم اطلاع رسانی و آگاهی مردم الان چی؟!
فکر میکنی خیلی سرشار شدیم از آگاهی؟ همه چیزمون رو براهه؟ اون موقع اگه یه بچه فکرمیکرد و به چیزی میرسید و پیش بعضی بزرگترا یافته خودش رو محک میزد و تو دایره لغاتشون نمیگنجید طوری پشیمونش میکردند که نطق نوشکفته اش کورمیشد اما الان فرق کرده دیگه از اونور نیفتادن بلکه دارن شدیدا از این طرف میافتن مادرچادری نتونسته چیزهایی رو که بهش اعتقاد داره به دخترهمراهش با قیافه ی کاملا متفاوت انتقال بده بعضیها شون هم با افتخار شاهد پیشرفت بچه هاشون تو چیزهایی هستند که روزی از نظر اونها پسرفت حساب میشد.
یه بار مطیع محض بزرگتر به هر قیمتی و بار دیگه ...
پس کی خدا رو بندگی کنیم؟